کد مطلب:225163 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:233

بیان پاره حکایات عجیبه که بعد از قتل جعفر و نکبت برامکه برای آنها روی داد
در تاریخ حبیب السیر و نگارستان و غیرهما مسطور است كه محمد بن غسان والی و قاضی كوفه گوید روز عیدی به دیدار والده خود بسرایش رهسپار شدم در آنجا زنی پیر با جامه فرسوده و كهنه پوشیده نزدیك مادرم نشسته به صحبت دیدم ، در اثنای سخن مادرم با من گفت این مخدره محترمه را می شناسی گفتم نمی شناسم گفت وی عتابه مادر جعفر برمكی است چون این سخن بشنیدم یكباره بدون متوجه شدم و شرط پژوهش و احترام و تحیت عید بگفتم و از آن پس پرسیدم كه در مدت زندگانی شریف آنچه بر خاتون بزرگ بگذشته و غریب است بیان فرمای .

گفت ای فرزند چگویم غریب تر ازین چه تواند شد كه عیدی بر من بر گذشت كه چهار صد كنیز در حضور من كمر به خدمت بسته بودند معذالك از وضع خود شاكر نبودم و از پسرم رنجیده خاطر بودم و او را مقصر می شمردم و هیچ ندانستم كه نعمت و دولت یك عروس زیبا است و كابین آن سپاس یزدان است و اینك بر من عیدی می گذرد كه بدو پوست گوسفند كه یكی را فرش خود كنم و آن دیگر بر خود پوشم خرسندم .

چون این سخن بشنیدم پند و موعظت گرفتم و بر حال و روزگار بسامان خود بسی شاكر و خرسند شدم و بر حال وی بسی رقت آوردم و پانصد درهم در خدمتش تقدیم





[ صفحه 38]



كردم ، از كثرت شادی نزدیك بود از خویش بی خویش شود .

و در بعضی كتب نوشته اند گفت چون بر گذارش روزگار مادر جعفر و فقر و استیصال او متأسف شدم گفت : «یا بنی انما كانت الدنیا عاریة ارتجعها معیرها و حلة سلبها ملبسها» ای پسرك من همانا متاع و نوال این سرای پر و بال بر سبیل عاریت است ،بناچار هر كسی چند روزی به عاریت گیرد البته ببایدش باز پس داد و حله ایست كه هر كس بر تن آورد روزی از تن بیرون آورد ، آنگاه آن داستان مسطور در میان آمد .

و از آن پس از عتابه پرسیدم از آنچه دیده كدام مشكل تر است این دو بیت را قرائت نمود :



كل المصائب قد تمر علی الفتی

فتهون غیر شماتة الحساد



ان المصائب تنقضی اسبابها

و شماتة الاعداء بالمرصاد



هر مرض را شفا و درمانی است

جز شماتت كه مرهمش نبود



بعد از آن گفت مشكل ترین چیزها مرگ است گفتم مگر مرگ را دیده ی این دو بیت را بخواند .



لا تحسبن الموت موت البلا

لكنما الموت سؤال الرجال



كلاهما موت ولكن ذا

اشد من ذاك لذل السؤال



مرگ نزدیك مردمان غیور

سهل تر از سؤال از نامرد



چون بمیری بخاك خواهی خفت

و آن سؤالت ز جان بر آرد گرد



ابن خلدون حكایت تدبیر عتابه را در تزویج عباسه بصراحت تصدیق نمی كند .

و نیز در كتابهای مذكور مسطور است كه از غرایب اخبار و عجائب حكایاتی كه مورخین به آن اشارت كرده اند این است كه شخصی از نویشندگان آن زمان گوید چنان شد كه دفتر مخارج هارون را از نظر می سپردم و ببازدید می گرفتم در ورقی دیدم نوشته بودند انعام امیرالمؤمنین زاده الله كرما در فلان روز از سیم و زر و فرش و جامه در حق ابی الفضل جعفر بن یحیی ادام الله بركاته این مقدرا و در وجه بهای عطریات



[ صفحه 39]



نیز این مبلغ و چون همه را بمیزان درآوردم سی هزار بار هزار درهم برآمد در ورقی دیگر نظر افكندم و نوشته بودند بهای نفت و بوریائی كه بدن جعفر بن یحیی را بدان سوزانیدند چهار درم و نیم دانگ بود ، یكی از شعرا گوید :



افسوس كه رد دفتر عمر ایام

آنرا روزی نویسد این را روزی



را قم حروف گوید آنچه تمكشوف و مبرهم و مجرب است این است كه هر اتشی كه بجان ادمی می رسد خواه در این جهان یا در ان جهان همه از شعله ی اتش شهوت است خواه آتش حرص و طمع و طلب باشد خواه اتش شهوت و عیش و طرب . در كتاب اخبار الاول اسحاقی مسطور است كه چون هارون الرشید جعفر بن یحیی را مصلوب ینمود بفرمود تا ندا بر كشیدند كه هر كس زبان بسوگواری و مرثیه سرائی جعفر بر گشاید باوی همان كنند كه با جعفر كردند لاجرم مردمان از بیمن هارون زبان در ام دركشیدند و بكلامی اغاز نكردند ، چنان افتاد كه مردی عرب كه در بیابانی بس دور و ناهموار بود بهر سالی قصیده ی در مدح و ثنای جعفر برشته نظم در اورده آن راه دورو دراز در زمانی دیر باز می نوشت و بخدمت جعفر می آمد و مدیحه خود را بعرض رسانیده هزار دینار بجایزه می گرفت و بمنزل خود باز میگشت و آن مبلغ را رد امور معاشیه خود انفاق كرده چون سال بآخر و دنانیز بمصرف می رسید قصیده دیگر نظم می نمود و ادراكم خدمت جعفر نموده می كرد و ان مبلغ را می گرفت و باز می گشت و بهمین نهج سالها بگذرانید .

و چون آن سال باخر رسید اعرابی بر حسب معمول قصیده بگفت و آن راه دور را بامیدد جود و كرم جعفر به پیمود و ببغداد روی نهاد چون بجسر بغداد رسید بدن و سر جعفر را بردار اویزان دید ، پس در همان مقام شتر خود را بخوابانید و چندانكه توانست بگریست و بزاریده و بنالید و باندوهی بزرگ دچار شد و ان قصیده را به آن حال دردمند و روان نژند بخواند و اب چشمش را فرو گرفته خواب نیز بر دیده اش چیره گشت و بخفت و جعفر را در عالم رویا بدید و جعفر بدو گفت چنان خود را دچار رنج و شكنج داشتی و این راه دور را در نوشتی و ما را بر این حال دیدی



[ صفحه 40]



لكن روی بجانب بصره كن و از ردی كه اور ا نام چنین و چنان است پرسش كن و ان مرد از بزرگان ان شهر است و با او بگو جعفر ترا سلام می رساند و می گوید بنشانی «فوله» )1( [1] هزار دینا بمن عطا كن . اعرابی روی ببصره نهاد و آن مرد را بدست آورد انچه جعفر بدو گفته بود ابلاغ نمود آن مرد چندان بگریست كه همی خواست از جهان بیرون شود پس از آن در حق اعرابی اكرام و اعزاز نمود و او را با خود بنشاند و منزلی نیكو از بهرش مهیا داشت ، اعرابی سه روز در منزل او در كمال تكریم بزیست انگاه یك هزار و پانصد دینار زر سرخ بدو بداد و گفت هزار دیناری است كه امر شده است بتو عطا شود و پانصد دینار از جانب من در اكرام تو مبذول شد و تا زمانیكه من زنده بمانم بهر سال یك هزار دینار بتومیدهم چون اعرابی آن دنانیر را بگرفت و آهنگ مراجعت نمود ، با آن خواجه گفت ترا بخدای سوگند می دهم كه مرا از اصل «فوله» و این حكایت با خبر گردانی . گفت دانسته باش من در بدایت كارم مردی فقیر و درویش و با جالی نابساز و پریش بودم مقداری باقلا در دیگ می پختم و بر سر گرفته در شوارع و كوچهای بغداد می گردانیدم و می فروختم ، تا یكی روزی بس سرد و پربارش بیرون امدم از كثرت درماندگی جامه بر تن نداشتم كه چاره سرما نماید ، گاهی از سختی سرما می لرزیدم و گاهی در اب باران فرو می افتادم و دچار حالتی دشوار غم انگیز بودم كه هر كس مرا بدیدی و ان حال دشوار در من بدیدی بر خود بلرزیدی . و این وقت جعفر برمكی در منزل خود در مكانی بلند و مشرف جای داشت و خواص او و كنیزكان مخصوصه او در خدمتش حضور داشتند در این حال چشمش بر من افتاد و بر آن حال نژند دردمند شد و دلش بر من بسوخت و مرا احضار كرده نزده بخود بنشاند و گفت هر چه با خود داری باین جماعت كه با من حضور دارند بفروش پس ترازو بر گرفتم و با پیمانهای خود بایشان بدادم پس هر كدام پیمانه باقلا می گرفت در جای ان زر سرخ می ریخت پس هر چه باقلا داشتم بدادم و دیگر چیزی



[ صفحه 41]



با من نماند . جعفر ان زرها را در ظرفی بریخت بعد از آن با من گفت ایا از باقلا چیزی مانده است ؟ در دیگ خود بگشتم و جز یك دانه باقلا نیافتم جعفر آن را بگرفت و بر دو نیمه آن را خود بگرفت و نیمه دیگر را بیكی از كنیزكان محبوبه خود بداد و با او گفت این نیمه باقلا را بچند می خری گفت باندازه ی زری كه در این صبره ی است جعفر گفت من نیز این نیمه را بقدر دو چندان این صبره )1( [2] می خرم من از این سخنان مبهورت شدن و سرگردان بماندم و با خود همی گفتم این كار امری است محال كه این چند زر بمن برسد .

اینوقت جعفر با من گفت بهای باقلی خود را برگیر من هم چنان بایستادم جعفر با یكی از غلامان خود گفت تمام آن مال را جمع كرده ودر قفه من بگذاشت پس بگرفتم و باز گردیدم و از بغداد بجانب بصره كوچ دارم و بدستیاری آن مال بتجارت و سوداگری پرداختم خدای كار دنیا و معیشت را بر من وسعت بداد و خداوند راست حمد و ثنا و منت عطا و ازین پس اگر بهرسال یك هزار دینار بتو دهم این مبلغ یك جزئی از احسانات اوست . صاحب تاریخ اخبار الاول می گوید نیك نگران اخلاق كریمه جعفر و ثناء بر او در زندگی و مردگی باش.

راقم حروف گوید نیك نگران اوصاف ذمیمه بخیله اغلب اعیان این روزگار حیا و میتا باید بود . در اكرام الناس مسطور است كه خلیل بن هیثم گوید یك چند مدت در زندان خدمت برمكیان را می نمودم و در آن ایام هارون را روشن شده بود كه برمكیان را از كم و بیش خواسته نمانده است ، مرا از آمد و شد ایشان منع نمی كردند و مخص خلوص نیتی كه داشتم ازار نمیرسانیدند ، چون هارون بالشكر گران بجانب رقه روان شد و بر اندیشید و بترسید كه از ان نیكوئیها كه برامكه بامردان



[ صفحه 42]



كرده اند مبادا در غیبت او در بغداد فتنه برخیزد و مردمان از هر طبقه و هر صنف از اعیان علماء و فضلاء و دهاقین و سرهنگان كه پرورده ی احسان ایشان هستند گرد آیند و برمكیان را از بندیخانه بیرون آورند و آشوبی بپای دارند . پس بفرمود تا بند از پای یحیی بر گشودند و بر شتر برنشانیدند تا در ركاب هارون باشد و فضل و محمد و مادر ایشان و موی را بر عماریهای اشتر بنشانیدند و ایشان را بجمله در برابر لشكر روان سازند و حمید بن ابراهیم مروی را بر ایشان موكل ساخت تا آنها را باحتیاط تمام در می ان لشكریان محافظت نمادی و در برابر بدارد و صد هزار درم برای نفقه و مخارج ایشان همراه نمود ، عمر بن مسعود گوید كه محمد بن صالح كه از مقربان و بزرگان درگاه هارون بود با من گفت اندر ان سفر یحیی را نگران شدم كه بر ماده شتری كه سنام زر داشت بر نشسته و جامهای پاكیزه و مهترانه پوشیده از لشكریان بر یك سوی می رفت .

چون وی را بدیدم حرمت بداشتم و احتشام او را از اسب فرود گشتم تا خدمت كنم مرا سوگند داد و سوار كرد و دعای خیر بگفت و گفت كه ما پیش دردمندی خلق را دار و بودیم و ان توانائی داشتیم كه رنج آزاد مردان را راحت بخشیم اكنون باعث جراحت و اندوه دوستان شده ایم زیرا كه هر كس ما را می بیند درمند میشود و من از آن پس هر جا یحیی را رد آن سفر بدیدم خدمت كردم و تواضع و ادب بسیار بجای می آوردم و یحیی مرا دعا كردی و عذر خواستی .

علی بن عیسی بن ماهان كه بزرگترین اركان دولت هارون بود و پسر هارون محمد امین با برمكیان عداوتی مخصوص داشتند و ایشان حكایت كرده اند كه چون هارون در آن نهضت كه برامكه را همراه بداشته بود بدیر القائم رسید و انجا دیهی بزرگ بود و خلیفه بالشكریان در آنجا منزل ساخت و یكی را نزد یحیی بن خالد فرستاد و او را پیام داد كه این ناحیه همه وقت در دست تو بود اكنون در این ناحیت بزرگ چنانكه خاطر خواه تو باشد بر آسای تاترا این ناحیت عطا كنم و تو در آنجا بپاش اما اهل بیت تو نباید در آنجا باشند بر طریق حبس بامو كلان خواهند بود



[ صفحه 43]



و تو در اینجا بدون موكل و دیده بان بمان . یحیی در جواب گفت مرا زندانی كه با فرزندان و متابعان من باشد بوستانی و گلستانی است و اگر بی ایشان در دقصر و باغ بگذرانم عذابی الیم نماید من مجاورت ایشان اختیار نمودم هر جای كه ایشان را باید بود من نیز ببایست در آنجا باشم هارون در جواب گفت ایشان در تمام ایام عمر محبوس خواهند بود یحیی گفت من نیز در تمام عمر با ایشان در زندان می گذرانم و این حال هزار مرتبه بر من خوشتر است كه بی ایشان در صحرا و بوستان باشم . خلیفه فرمود همه ایشان را در بند بدارید و موكلان در پیش درباشند و از امد و شد مردمانم ان سامان برایشان مانع نباشند و سیصد هزار درم و سیصد پارچه جامه بریا نفقه و كسوت ایشان بدادند و یحیی و فضل را گفتند شما باختیار و میل خاطر خود باشید شاید باین التیام زخم دل ایشان بهبودی گیرد و اخر الامر كار بدانجا كشیده بود كه مردم بغداد خواستند جماعتی مسلح شده بیرون آیند و با رشید جنگ نمایند . در اكرام الناس از حسین بن علی بن محمد محاضر مروی است كه گفت در خدمت یحیی بن خالد برمكی بسیار می رفتم روزی او را دیدم كه در مسند نشسته و خلوتی كرده و چند تن منجم و حكیم ماهر را كه از ایشان هیچكس در بغداد نامدارتر نبود پیش نشانده و مولود نامه ی خود را بدیشان داده است ستاره نگران بعد از مطالعه مولود نامه تفكری كردندد و گفتند در این ساعت كسی بخدمت پیوسته باشد كه سی سال شهریه خود را از دیوان وزارت بستاند و روزی او بدیوان وزارت و فرزندان او مقدر است یحیی از حكم ستاره شماران و از گفتار ایشان در عجب رفت .

و من از ابوالفضل بن عبدالله بن احمد شنیدم كه گفت من علم نجوم را دوست می داشتم و همان روز در خدمت یحیی بن خالد ملازم شده بودم و شهریه من معین شده بود بر آن نظر بودم كه نباشد كه من آنكس باشم و در خاطر یحیی از من گمان بد افتاده باشد ، لكن چون تفحص كردم چند نفر دیگر نیز در آنروز در خدمت او



[ صفحه 44]



موظف شده بودند لاجرم آن بدگمانی از دل من برخاست تا بحكم تقدیر خداوند قدیر مدت سی سال از دیوان وزیر شهریه بردم و از جمله فراشان خاص او شدم و جز كار فراشی كه كاركنان من می كردند كارهای نیك بمن رجوع می نمود چه در من فهم و رشدی نگران شده بود . چون سی سال تمام از مدت سخن منجمان بر گذشت روزی از صاحب دیوان یحیی طلب ماهیانه خود نمودم گفت وجهی نمانده است از كجا دهم اینوقت مرا سخن ان منجم بیاد آمد و غمناك بفراش خانه آمدم و بخفتم و نیم شب ان بلای هایل فرود شد و مسرور خادم با تیغ برهنه درآمد و یحیی و فضل را بگرفت و بر بند نهاد و شنیدم رشید جعفر را گردن برده است و اینك مسروز باینجا بیامده است و تا بامداد تمام خاندان ایشان را زیر و زبر نموده و برمكیان را همه بند بر نهاد و در بندیخانه برده در زندان جای داد اینوقت اثر سخن منجمان معاینه و مشهود گشت . از این پیش مسطور شد كه هارون الرشید چون اندیشه یحیی بن خالد را پریشان و خاطرش را متزلزل دید سوگندهای بزرگ یا كرد كه تا وی زنده است هرگز از او یاد از دیگران آسیبی برمكیان را نخواهد رسید و عهد نامه با حضور اعیان دولت بخط و مهر خود بیحیی بداد و یحیی بفضل سپرد تا اگر حاجتی بدان افتد حاضر باشد ، چون برامكه را آن محنتها پیش آمد یحیی بیاد خط و مههر هارون افتاد و بافضل پسرش گفت حاضر سازد فضل بیاورد و بحیی بداد . یحیی آن خط بگرفت و روی سوی آسمان افكند و سخت بگریست و عرض كرد بار پروردگارا تو می دانی ما بی گناهیم و هارون الرشید این عهد نامه را با شهادت مسلمانان داده و ترا در میان آورده است امروز و فردای رستاخیز انصاف خود را از تو خواهیم ، آنگاه با فرزند ارجمندش فضل گفت چه مصلحت می بینی كه این عهد نامه را نزد هارون بفرستم باشد در مقام تحقیق برآید فضل گفت وزیر از من براه صواب داناتر است اما سخن در این است كه هارون الرشید عزیزتر فرزندی كه ترا بود گردن بزد و چای آشتی بر جای نگذاشت ما را از او توقع خیر نباشد داشت



[ صفحه 45]



و ازین نامه نمودن او را شرم بیفزاید و در انجمله جفاها و بدیها كه می كند زیادتر گرداند و ما را هیچ فائده نرساند . یحیی فرمود ای فرزند گرامی همان روز كه من این عهد نامه بیاوردم و ترا دادم تو خود این معنی را بگفتی كه سودی نمیرساند اما من در آنوقت بجوانی حمل كرده بودم اما سخن همان است كه تو گفتی . آنگاه یحیی گفت جهانیان را در مستقبل ایام ما و احوال روزگار ما و جفا و ستمگریهای هارون الرشید عبرتی تمام است و خداوندان دانش را دانشی است كه در پادشاهان وفا نباشد و عهد و پیمان ایشان را بقا نیست و هیچ پادشاهی بر پیمان و وثیقه خود محافظت نكند مگر اینكه تصدیق ایمانی و هوای ملكی بر قدرت و نخوت سلطنت و غضب زبانه زده غالب آید و ترس خداوند تعالتی و ترس قیامت در رگ و پی او رفته باشد و نفس مستولی او را مطمئنه گردانیده باشد واین پادشاهی از نوا در روزگار و عجایب زمانه است .

و حكمای جهان گفته ند كه چون شخص بقدرت و كامرانی و كامكاری رسید و عالمیان و مردمان را از وجود خود بیچاره دید و نفاذ امر خود را بجهان اندر در جریان نگریست كارش از حد بندگی می گذرد و دعوی خدائی بر سر براورد و كلمه ی اناربكم الاعلی بر زبان بگذراند چون یحیی این كامات را بگفت بگریست و فرمود ای هزاران آفرین بر زاهدان و هزاران زه و فرخا بر تاركان دنیا باد كه نه در ان دست زنند و در این بلاها مبتلا گردند و بدانند و نیكو دانند و نیكو دریابند كه دنیا زهر كشنده است و هر چه زودتر جان را بهلاك رسانده و خواه شخص نیكی كند و خواه از روزگار بر كنار باشد پایان كار جهان ناخوب است و از چنگال پادشاهان جهان مگر بندرت جسته باشند . در كتاب اكرام الناس مسطور است كه یحیی بن سلام ابرش گفت پدرم با من حدیث نمود كه یكی روز هارون الرشید پس از آنكه برمكیان را از میان بر گرفت بعزم شكار سوار شد ، در طی راه بدیوار خرابه از دیوارها و بناهای بنی برمك



[ صفحه 46]



و گذشت ولوحی را نگران گشت كه این اشعار بر ان نوشته بودند :



یا منزلا لعب الزمان باهله

فابادهم بتفرق لا یجمع



إن الذین عهدتهم فیما مضی

كان الزمان بهم یضر و ینفع



اصبحت تفزع من رآك و طالما

كنا الیك من المخاوف نفزع



ذهب الذین یعاش فی الكنافهم

و بقی الذین حیاتهم لا تنفع



ای منزل عیش و سرور و سرای نزهت و غرور كه دستخوش بازی دنیای غدار و مكیدت گردون دو ار و از اهل خود بیادگار بماندی و از حوادث زمان ویران آمدی و آن مردم آزاده با خوی آزاد و روی گشاده و طبع جواد و چهره ساده چه مدتها برو ساده عزت در این منزلگاه عشرت روز و شب بردند و مردمان را بریزش زر و سیم وبذل مال و نعیم شادكام گردانیدند و بناگاه از گزند حوادث و نزول نوایب پراكنده و تباه گردیدند و كسانیكه روزگار و اهل زمان را توانستند نفع وزیان رسانند بر مركب صرصر دواهی برنشستند و نشانی جز نام نیك نگذاشتند و اكنون تو كه منزلگاه ایشان و پناه اهل جهان بودی اینك از كربت غربت نالانی افسوس كه ان كسان كه مردمان در ظل رافت و كنف حمایت ایشان زندگانی می كردند برفتند و كسانی بجای ایشان بماندند كه از زندگانی آنها سودی نمیرسد و از مطبخ ایشان دودی بر نمی خیزد و از وجود ایشان جودی نمودار نمی گردد .



جائی كه بودی چون ارم

خرم تر از روی صنم



دیوار او بینم بخم

ماننده ی پشت شمن )1( [3] .



و آنجا كه بودی دلستان

با دوستان در بوستان



شد گور و كركس را مكان

شد گرگ و رو به را وطن



بر جای رطل و جام می

گوران نهادستند پی



بر جای چنگ و نای و نی

آواز زاغ است و زغن





[ صفحه 47]





اری چو پیش آید قضا

مروا شود چون مرغوا )1( [4] .



جای شجر روید گیا

جای طرب گردد شجن



هارون الرشید از دیدار آن دیوار و تذكره آن روزگار عشرت آثار و قرائت آن اشعار عبرت شعار سخت بگریست و اشك فراوان مانند باران عارض )2( [5] بر عارض روان ساخت و بااصمعی كه ملتزم ركاب بود ریو آورد و گفت آیا از اخبار برمكیان چیزی میدانی كه مرا به آن داستان كنی اصمعی گفت آیا مرا امان می بخشی گفت ترا امان است گفت داستانی را كه من خود نزد فضل بن یحیی حضور داشته ام و بچشم خود دیده ام بعرض می رسانم. پس حكایت فضل را كه در آنروز كه بشكار رهسپار شده بود و انمرد اعرابی كه از زمین قضاعه بامید جود برمكیان راهی بس دراز بنوشته و اشعاریكه بخواند و فضل با او از روی طیبت گفت عشر دیگر بگوی شاید فضل این شعر را از تو قبول نكند و گوید سرقت كرده ی و عرب شعر دیگر همی بداهة بگفت و فضل طفره زد تا آن فحش را از اعرابی بشیند وصله عظیم یافت و از همان بیابان بوطن خود مراجعت كرد و در ذیل احوال فضل باز نمودیم بعرض رشید برسانید .


[1] يعني باقلا .

[2] صبره يعني سيد دستي ، وقفه هم بهمين معني است.

[3] سمن بر وزن چمن گلي است سه برگ كه پشت آن مدور است.

[4] مروا بضم الو يعني فاك نيك ، و مرغوا يعني فال بد.

[5] عارض اول يعني ابريكه در افق پخش باشد ، و عارض دوم يعني گونه و صورت.